دوران بارداری تا تولد عسل
سلام عسل مامان.مدتی بود که به پیشنهادخاله زهرا و مریم میخواستم برات وبلاگ درست کنم که هم برای همیشه خاطراتت ثبت بشه و هم همه کسانی که عاشقتند همواره در هرساعت شبانه روز ببینندت.
انشالله به لطف خدا از دوران بارداری تا بعدها برات تعریف میکنم که با ما چی کردی!همه را دیونه کردی!
یادش بخیر! وای چقدر زود گذشت.11 مردا د1389 بود که فهمیدم خدا تورا به ما داده.از همون روز اول حسم هم میگفت پسره. چقدر با بابایی تحمل کردیم که این خبر پیش خودمون باشه .اما دوروز بیشتر نشد و به پدرمادرامون خبردادیم. وای خدا چقدر همه ذوق زده شدند.تازه هنوز نمیدونستند این قدر عسلی!(مامانای مهربون اگه میخواین بدونید چه راهی را طی کردم کلیک کنید
اولین روزهای بارداری به دلایلی که خودت میدونی به سختی گذشت.بله درست فهمیدی عزیزم! شما نه اینکه خیلی خیلی کوچولو بودی و دلت هم کوچیک بود چیزی تو دلت بند نمیشد تا کم کم یاد گرفتی و حال جفتمون به مرور خوب خوب شد
اولین تکون خوردنهات از17 آبان شروع شد. هرروز و هر روز بیشتر و بیشتر میشد.وای خدایا چه روزهای خوشی را باهم طی کردیم. تا بالاخره روز 16 اذرماه به سونوگرافی رفتیم. نمیدونم چرا اینقدر هول داشتم. نوبتمون شد،با بابایی رفتیم داخل و بعد چند لحظه که تمام شد،دکتر گفت همه چی اوکی و خوبه.خیلی خیلی خوشحال شدیم. ازش پرسیدم جنسش چیه؟ با یه خونسردی خاصی گفت: پسره. نمیدونم چرا ولی خیلی ذوق کردم و اومدیم بیرون و تلفن ها برا دادن این خبر شروع شد.
راستی یادم رفت اینو بگم که دوماهه بودی که دچاربرق گرفتگی شدم
و به طرز معجزه اسایی خدوند ما را نجات داد. به همین خاطر از جواب سونو که صحت وسلامت تو را تایید کرد خیلی خوشحال شدم
در همه دوران بارداری که یار و یاور هم بودیم سعی کردوم تورا به سلامت به این دنیا برسانم. گرچه عروسی خاله زهرا هم در همین دوران بود لیکن تو خیلی پسر خوبی بودی. گذشت و گذشت تا بالاخره آخرین روزای ماه نهم سپری شد.تعطیلات عید هم با همه سختی اش گذشت و 14 فروردین نوبت آخر دکترم رسید. به همراه مادرجون رفتیم تا وقتی که نوبتمون شد و خانم دکترلباف گفتند فردا برای عمل آماده باش. هردوتایی شوکه شده بودیم ولی خب به ذوق اومدن تو گل پسر خوشحال اومیم بیرون تا فردا. بالاخره روز به یاموندنی 15 فرودین رسید. شب خوبی را با آرامش گذراندم صبح بعد اینکه مامان صاینا قران برامون گرفت ،به همراه بابا و بابا رضا به بیمارستان رفتیم. اونجا همه یکی یکی اومدند و من ساعت 12 به اتاق عمل رفتم و نفس من ساعت130/12 پا به این دنیا گذاشتی.
این جزاولین عکسهایی که خاله مریم گرفته و من خیلی دوستش دارم.خداییش ژستش به بچه ٤،٥ روزه میخوره؟
بله!بالاخره پس از روزها و ماهها انتظار گل پسر ما در تاریخ ١٥ فروردین٩٠در بیمارستان سعدی توسط دکترلباف که خیلی هم دوستش داشتم به دنیا اومد. بعدعمل چشمهامو باز کردم ،
فقط از پرستار ریکاوری پرسیم :خانم!بچه من سالمه؟ گفت : بله! خیلی هم مژه های خوشگلی داره! خدا میدونه که چقدر خدا را شکر کردم
دوباره از هوش رفتم. تقریبا نیم ساعت بعد کاملا به هوش اومدم و به اتاق ٣٢١ منتقل شدم.همه اومده بودند به خاطر گل روی شما.از بابا رضا و خاله خودم و مادرجون که از صبح اومده بودن تا مامانی خاله زهرا ومریم وخاله بابایی و مامان صاینا و دوستای من فاطمه و فایزه.
َ
طبق معمول همه نی نی ها یک شب را با هم و خاله زهرا و مامان صاینا موندیم و فردا صبح به همراه مادرجون و الهام مرخص و شما قدم پاک و منورتان را درکلبه ما گذاشتید و خانه را پر از برکت کردین عزیّــــــــــــــزم،نفســــــــم!خوش اومدین، صفا آوردین