امیرعلی امیرعلی ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

ضربان قلب ما,امیرعلی

بدون عنوان

اینم عکس اولین باره که سوار سرسره شدی و صدرای خاله فاطمه پایین سرسره برات ذوق میکرد! اینجا باغ یکی از دوستای پدرجونه که خیلی خوشگل بود. ...
22 تير 1391

ماه رمضان!

سلاااااااااام به عزیز دلم که خیلی وقت بود که به وبلاگش سرنزده بودم. اما امشب به افتخار تولد خودم در ساعت 2 بامداد نشستم که به یه جایی برسونم کارمون را شروع میکنیم با عکسی از 4ماهگی پسر که به قول معروف دارند پاشون را میشناسند . . عکس بعدی یادگاری از دم افطاره ! صدای ربنا و تیک تیک ساعت برای اذان و هنوز سفره را پهن نکرده بودم که هوسی دیدم عکس قشنگی میشه! قید افطاری را زدم و پریدم دوربین را آوردم و این عکس را از پدر و پسر گرفتم.الهی الهی!   بحث افطاری شد گفتم یه باره این عکس یادگاری که با خاله زهرا و مریم تو سالن شهرزاد را بذارم.عجب افطاری به یادماندنی بود ...
22 تير 1391

ماه چهارم تولد عسل

        سلام عزیز دلم. خیلی وقت بود سراغ وبلاگ نیومده بودم.آخه اینقدر فاصله افتاد که دیگه جرات سرزدن را نداشتم. اما دیگه گفتم به جای قصه نوشتن وطولانی مطلب نوشتن،بیشتر عکس بذارم.آخه بابا رضا میگفتن حوصله ام سررفت از بس طولانی نوشته بودی!  از جمله عکس های قشنگی که گل پسر همون اوایل ازت گرفتم این عکس با حوله حمومه که خنده قشنگی کردی! این عکس را علی خاله عفت با ذوق تمام گرفته که شما هم زیادی از خودت ذوق در کردی وبا بادکنکی بر لب به استقبالش رفتی!   ...
22 دی 1390

ماه سوم تولد عسل

    شب ١٣ رجب و.... بله  عزیزم!یه کار مهم و اساسی که هرمادر پسرداری باید انجام بده ختنه کردن پسره! که خدا همه هولها یه طرف این هولم یه طرف !از روز اول تولد به بهونه های مختلف این کار را عقب انداختم تا شب ١٣ رجب!٧٠روزه بودی!بالاخره به همراه خاله عفت و بابایی و بابارضا به بیمارستان رفتیم.تقریبا قلب من داشت از جا کنده میشد .پشت در اتاق دکترطلایی ر فتیم و چون از قبل بابارضا نوبت گرفته بودسریع نوبت به مارسید.تورا باخاله خودم به داخل اتاق فرستادم و با نگرانی به همراه مادرجون  که تازه به ما پیوسته بودندو بقیه منتظر ایستادم. وای هر بچه ای که بیرون میومد و بیقراری میکرد من ییشتر هول میکردم(ک...
27 آبان 1390

دوران بارداری تا تولد عسل

      سلام عسل مامان.مدتی بود که به پیشنهادخاله زهرا و مریم میخواستم برات وبلاگ درست کنم که هم برای همیشه خاطراتت ثبت بشه و هم همه کسانی که عاشقتند همواره در هرساعت شبانه روز ببینندت. انشالله به لطف خدا از دوران بارداری تا بعدها برات تعریف میکنم که با ما چی کردی!همه را دیونه کردی! یادش بخیر! وای چقدر زود گذشت.11 مردا د1389 بود که فهمیدم خدا تورا به ما داده.از همون روز اول حسم هم میگفت پسره. چقدر با بابایی تحمل کردیم که این خبر پیش خودمون باشه .اما دوروز بیشتر نشد و به پدرمادرامون خبردادیم. وای خدا چقدر همه ذوق زده شدند .تازه هنوز نمیدونستند این قدر عسلی!(مامانای مهربون اگه میخواین بد...
21 مهر 1390

ماه دوم تولد عسل

  اولین دکتر شبانه روز که چه عرض کنم شب ١٩ اردیبهشت بود که وقتی داشتم لباسهاتو عوض میکردم احساس کردم خیلی داغی. هر چی میخواستم به روی خودم نیارم و بی خیالت بشم نشد. به بابایی که گفتم اونم دست به بدنت گذاشت و گفت داغی اما فکرنکنم چیز غیرعادی باشه.اما من پیله که نه باید ببریمش دکتر.به گریه افتادم که بچه ام چی شده.... بعدها فاطمه دوستم گفت خیلی ندید بدیدی! خلاصه ساعت ٣٠/٢نیمه شب رفتیم کلینیک کودکان .اونجا بچه هایی که هرکدوم به دلیلی اومده بودن را که میدیدم هولم بیشتر میشد.   بالاخره نوبتمون شد.اقای دکتر تب گیر را گذاشت و با کمال تعجب حتی نیم درجه هم تب نداشت.خدا را شکر. بهمون گفت اگه بخواین این...
21 مهر 1390

ماه اول تولد عسل

   ورود گل پسر به خونه! خوب عسل شما پابه خونه خودت گذاشتی که چه پربرکت هم گذاشتی.اتاق شماهم که با تلاش شبانه روزی بالاخره آماده شد.البته کاغذدیواری اتاقت را خودم هم ندیده بودم.آخه آقای نصاب من که تو بیمارستان بودم اومد نصب کرد(ای ول به این دل کوچیکی)اینم عکسش!   البته کامل همه اش توکادر جا نشد وگرنه خدا میدونه چی بووووود. امااولین مسئله ای که همه ما را نگران کرده بود این بود که شیرمنو نمیخوردی.وای خدا چقدر از خدا خواستم که این حسرت به دل من نمونه وبالاخره خودش هم کمک کرد و پس از سه چهار ساعت تلاش مستمر بالاخره با کمک مادرجون که انصافا خیلی زحمت کشیدند موفق شدیم. درست همان لحظه هم به اصطلاح...
21 مهر 1390
1