ماه سوم تولد عسل
شب ١٣ رجب و....
بله عزیزم!یه کار مهم و اساسی که هرمادر پسرداری باید انجام بده ختنه کردن پسره! که خدا همه هولها یه طرف این هولم یه طرف!از روز اول تولد به بهونه های مختلف این کار را عقب انداختم تا شب ١٣ رجب!٧٠روزه بودی!بالاخره به همراه خاله عفت و بابایی و بابارضا به بیمارستان رفتیم.تقریبا قلب من داشت از جا کنده میشد.پشت در اتاق دکترطلایی ر فتیم و چون از قبل بابارضا نوبت گرفته بودسریع نوبت به مارسید.تورا باخاله خودم به داخل اتاق فرستادم و با نگرانی به همراه مادرجون که تازه به ما پیوسته بودندو بقیه منتظر ایستادم.وای هر بچه ای که بیرون میومد و بیقراری میکرد من ییشتر هول میکردم(کلا استعداد هول کردن بالا)تا بالاخره در کمال آرامش و در حالی که اطراف را نگاه میکردی در بغل خاله بیرون اومدی.وای خدا همین که جیغ نمیزدی و آروم بودی انگار دنیا را به من دادن از ته دل قربون صدقه ات میرفتم.
پدرجون هم همون موقع رسیدند وبا یه دستمال شروع به باد زدنت کردند !بدجور ذل به پدرجون زده بودی که مادرجون دلشون سوخت و زود ما را راهی خونه کردن.مساله به خیر و خوشی تموم شد واینکه دیگه ا ز دست نظردهی مردم راحت شده بودم از همه بهتر بود!دیگه میتونستم با خیال راحت بگم ّّّبـــــــله!ختنه اش کردیم! ناگفته نمونه خونه بابا رضااینا که رفتیم وخاله زهرا هم به ما پیوست تا فرداش کم وبیش ناآرومی میکردی اما مهم این بود که تموم شده بود!
اینم عکست!